رمان باورم کن فصل دهم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل دهم

 سینا!
بابا سريع منو ول کرد و به پایین رفت. صداش رو شنیدم که گفت:
-بهش گفته بودم نباید چشم های دخترمو بارونی ببینم.
مامان دنبالش دوید و گفت:
-صبر کن مسعود! اول ببین موضوع از چه قراره بعد برو. مسعود!
-دیگه چی می خوای بشه سیمین؟ سر دخترتو ندیدی؟
می دونستم بابا اگه سراغ سینا بره حکم طلاقمو می گیره. اما من باید تلافی این سیلی رو پس می دادم. احمق، بیشعور! با ماهک جونش عشق می کنه بعد مثل حیوون می زنه.
مثل اینکه مامان موفق شده بود بابا رو آروم کنه چون به من گفت:
-یکتا بیا پایین بگو ببینم چه اتفاقی افتاده!
به پایین رفتم و سیر تا پیاز قضیه رو واسشون گفتم. بابا ساکت بود و حرفی نمی زد. مامان با اخم روبه من گفت:
-باید قبول کنی که توهم مقصری! آخه تو بدون اینکه به سینا چیزی بگی پاشدی اومدی تهران؟ اونم با این حال و روز؟ آخه دختر اونم نگرانت شده! تازه گوشیتو هم که خاموش کرده بودی!
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. مامان ادامه داد:
-در ضمن، تو که آدم حساسی نبودی! خب دوستش بوده باهاش گرم گرفته! مگه خطا کرده؟ بهتره همین الآن زنگ بزنی و ازش عذر خواهی کنی.
عصبانی بلند شدم وگفتم:
-چی؟ من عذر خواهی کنم؟ اون با ماهک جونش خوش می گذرونه اون وقت من ازش عذرخواهی کنم؟
دستم رو تو هوا تکون دادم و ادامه دادم:
-نه، نه! محاله! من طلاق می خوام.
هردو با تعجب بهم نگاه کردند. مامان روی گونه اش کوبید و گفت:
-می خوای آبروی ما رو ببری؟ مردم چی میگن؟ دختره یک سال نشده طلاق گرفت! سینا چون ترو دوست داشت اینقدر عصبانی بود.
-دوست داشتنش بخوره تو سرش! همه ی محبت هاش با اون سیلی اش از بین رفت. درضمن، اگه من واستون زیادی ام می تونم شرّمو کم کنم.
و به طرف در رفتم. بابا با ناراحتی گفت:
- من خودم با سینا حرف میزنم.
چون طاقت ناراحتی بابا رو نداشتم برگشتم و به اتاقم رفتم. اون شب بابا با سینا صحبت کرد اما چیزی راجع به صحبت هاش به من نگفت. البته منم زیاد کنجکاوی نکردم.
روز بعد ساعت دوازده از خواب بیدار شدم. تا نزدیکی های صبح بیدار بودم. پایین که رفتم مامان تو آشپزخونه مشول بود. با دیدنم سلامم رو جواب داد و گفت:
- سارا زنگ زد گفت اگه می تونی برو پیشش!
برام چای آورد و روبه روم نشست. با دلسوزی گفت:
-الهی بمیرم. سرت خیلی درد می کنه؟
با یاد آوری دیروز دوباره حالم گرفته شد. با اخم گفتم:
-مامان می شه تمومش کنی؟
مامان اما حرفمو نشنیده گرفت و گفت:
-بابات دیشب بهش زنگ زد.

 

-بابات دیشب بهش زنگ زد.
میون حرفش اومدم و گفتم:
-مامان...
-اِه! هِی می گه مامان، مامان! طفلک سینا چی از دست تو می کشه؟
-طفلک سینا؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-بله! آقا با زبون بازی اش همه رو خام می کنه.
فنجانو روی میز گذاشتم و گفتم:
-من دارم میرم پیش سارا! کاری نداری؟
جوابمو نداد. منم بهش گیر ندادم و آماده شدم و سوئیچ ماشین بابا رو که خودش واسم گذاشته بود برداشتم و به سمت خونه سارا اینا راه افتادم. بین راه یه جعبه شیرینی و یه اسباب بازي هم واسه امیر خریدم. آرمین گوشی رو برداشت و با صدای زنونه ای گفت:
-بله؟
-باز کن آرمین حال ندارم.
-شما؟
-آرمین باز کن می گم!
-برو بابا، من واسه عزرائیل درو باز نمی کنم.
خنده ام گرفت: آرمین باز کن این درو.
با صدای بلندی گفت:
-سارا، سارا بیا عزرائیل داره تهدیدم می کنه.
بعد آروم گفت:
- ببین ورپریده! اگه می خوای کسی رو ببری اینجا آدم اضافی زیاد هست ها، سارا...
-آرمین باز می کنی یا برم.
-نُچ!
-خیلی خب پس خداحافظ.
به سمت ماشین رفتم. انتظار داشتم بگه برگرد اما هیچی نگفت. خودم برگشتم و گفتم:
-آرمین بهت می گم درو باز کن وگرنه می شکونمش ها!
-نُچ!
-چرا؟
-دلیل دارم.
-دلیلت چیه؟
-نُچ!
-نُچ و زهر مار! نُچ و بلا! ذلیل شی الهی درو باز کن دیگه.
-حناق بگیری دختر آبرومونو بردی.
-مگه تو آبرو هم داری؟ ناسلامتی بابا شده واسه من.
-واسه تو چرا؟ واسه پسرم.
-اوهو! پسرم. حالا باز می کنی یا نه؟
-نُچ!
همون لحظه در باز شد. با عصبانیت درو به هم کوبیدم و داخل شدم. اما با دیدن ماشین سینا وا رفتم. خدایا این بشر چرا دست از سرم بر نمی داشت؟ یعنی نمی دونست نمی خوام ریختش رو ببینم. چرا نمی ره پیش ماهک جونش؟
همونجا پشت در ایستاده بودم. نمی دونستم برم داخل یا نه! که آرمین اومد بیرون و گفت:
-ور پریده بیا تو دیگه! تو که تا دو دقیقه پیش داشتی خودتو می کشتی! چرا نمیای تو؟!
به ماشین سینا اشاره کردم. آرمین خیلی جدی گفت:
-من هی می گفتم درو باز نمی کنم واسه همین بود دیگه!
بعد دوباره گفت: نُچ!
تازه فهمیدم آرمین چرا درو باز نمی کرد. سارا هم به استقبالم اومد و گفت:
-چرا نمی آی تو یکتا؟
-مرسی سارا جون! اومده بودم امیر و ببینم که دیگه پشیمون شدم.
-اِه! یعنی چی؟ بیا تو لوس نشو.
سارا اونقدر اصرار کرد که داخل شدم. اثری از سینا نبود. از اینکه همه از مشکل منو سینا آگاه بودن ناراحت بودم. امیرو تو بغلم گرفتم و نازش کردم. سارا با دیدن اسباب بازي ازم تشکر کرد و گفت:
-چرا خودتو تو زحمت انداختی؟
-زحمتی نبود. عیدی امیر بود.
آرمین: پس عیدی من چی؟
-عیدی تو یه لنگه کفشه. پر رو!
-بخدا بیتا اگه عیدی مو همین حالا ندی از خونم پرتت می کنم بیرون.
-نه بابا! از این جرات ها هم داشتی و ما خبر نداشتیم؟
دیدم اخم کرده و خودشو برام می گیره. با خنده گفتم:
-حالا چی می خوای خرس گنده؟

 

-حالا چی می خوای خرس گنده؟
با شیطونی گفت:
-بوس!
با اخم گفتم:
-سارا هنوز به شوهرت ادب یاد ندادی؟
سارا با خنده گفت:
-آرمین قبل از اینکه با من ازدواج کنه با تو دوست بوده. پس باید باهات راحت باشه.
منظورش رو فهمیدم اما بروی خودم نیاوردم. می دونستم سارا قصد تیکه انداختن نداره و می خواد بین منو سینا وساطت کنه.
-سارا مامان می خواد با تو صحبت...
صدای غمگین سینا بود که از پله ها پایین می اومد. انگار اونم انتظار دیدن منو نداشت، چون همونطوری مات و مبهوت نگاهم می کرد. حتما تو دلش خیلی خوش حال بود از اینکه سر شکسته و لب ورم کرده مو می دید.
بلند شدم و کیفمو روی دوشم انداختم و گفتم:
-سارا جون من دارم می رم. با من کاری نداری؟
-کجا میری یکتا؟ بگیر بشین باهات کار دارم.
نگاهی به سینا که هنوز به من خیره شده بود انداختم و گفتم:
-نه دیگه بهتره برم.
بعد امیرو بوسیدم و به آرمین دادمش و ازشون خداحافظی کردم و به طرف حیاط رفتم. می خواستم درو باز کنم که صدای سینا منو میخکوب کرد:
-یکتا؟
می خواستم بهش توجهی نکنم و برم که خودش رو به من رسوند و گفت:
-صبر کن کارت دارم.
اخم کردم و گفتم:
-ولی من با شما کاری ندارم.
یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت:
-از کی تا حالا به من می گی "شما"؟
-از همون روزی که جنابعالی این بلا رو سرم آوردی!
و به سرم اشاره کردم. یکم بهم نزدیک شد و گفت:
- آخه من قربون اون سر شکسته ات برم. انتظار داشتی چی کار کنم، هان؟ نصفه شب افتادی تو خیابونا و برمی گردی تهران. گوشی ات و هم که خاموش کردی. اونوقت انتظار داری من نگران نشم؟
بهش توجهی نکردم و به بیرون رفتم. اون هم دنبالم نیومد. به خونه که رسیدم مستقیم به اتاقم رفتم و بغضمو خالی کردم. کاش حد اقل نیما اینجا بود تا یه کم آرومم می کرد.
دو سه روزی گذشت. مامان و بابا هرجا می رفتن باهم بودن. البته من همراهشون نمی رفتم. آخه اصلا حوصله ی این دید و بازدید ها رو نداشتم. پنجم فروردین بود که مامان خاله نسترن رو دعوت کرد. از اینکه پریسا رو می دیدم خوش حال بودم.

 

از صبح توی اتاقم بودم. بلآخره یه پیراهن آبی انتخاب کردم و پوشیدم. موهام رو سشوار کشیدم و دور شونه هام ریختم. سینا توی این چند روز مدام بهم زنگ می زد و پیام می داد اما من جوابش رو نمی دادم. به پایین رفتم و به مامان کمک کردم. نیم ساعت بعد پریسا اینا اومدن. با کمال تعجب دیدم که پرهام هم همراهشونه! نمی دونستم باید چی کار کنم. قفل کرده بودم. با لکنت گفتم:
-س...سل...ام!
خاله گونه ام رو بوسید و گفت:
-سلام عزیزم. عیدت مبارک.
-ممنون...عید شما هم... مبارک!
-چیه تو هم از دیدن پرهام تعجب کردی؟ تازه دیشب رسیده! غافل گیرمون کرده! تا شش ماه اینجاست!
با پریسا روبوسی کردم و با عمو پرهام و وحید دست دادم. وقتی با پرهام دست می دادم احساس کردم فشار كمي به انگشتام وارد کرد. اما بروی خودم نیاوردم. شاید اشتباه من بود!
موقع نهار مدام بهش خیره می شدم. اون هم زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
احساس کردم خیلی دوستش دارم! اما نه، من دیگه حالا ازدواج کرده بودم. تو دلم به خودم پوزخند زدم و گفتم: خاک بر سرت کنم یکتا، دلت خوشه شوهر کردی؟
آخه تو چرا حالا اومدی؟ حالا که کار از کار گذشته؟ ای خدا یه راهی بهم نشون بده! دوست داشتم برم و بغلش کنم و ببوسمش. اما این امکان نداشت.
بعد از نهار وحید و پریسا برای هوا خوری به باغ رفتن. مامان و خاله باهم صحبت می کردن و بابا و پرهام و عمو شهروز هم باهم صحبت می کردند. تلوزیون و روشن کردم و روی کاناپه لم دادم.
-مایلی منو تو هم یه کم باهم قدم بزنیم؟
برگشتم و به پرهام که این سوال رو ازم پرسیده بود نگاه کردم. آه عمیقی کشیدم. خدایا مگه می شه عشق آدم ازت یه چیزی بخواد و بهش نه بگی؟ با لبخند گفتم:
-چرا که نه؟ داشت حوصله ام سر می رفت.
پرهام دستمو گرفت و با هم بلند شدیم و به باغ رفتیم. پریسا و وحید روی تاب نشسته بودند و گل می گفتن و گل می شنفتن. پریسا برامون دست تکون داد. می خواستم برم طرفشون که پرهام گفت:
-بنظرم بهتره بریم اون طرف حیاط که اون دوتاهم راحت باشن.
سرمو به نشانه موافقت تکون دادم و همراهیش کردم. به طرف باغچه رفت و یه گل رز چید و به دستم داد:
-این مال تو! در ضمن من یه عذرخواهی به تو بدهکارم.
با تعجب گفتم:
-بابت چی؟
برگشت و گفت:
-اون شب تو شمال. حالم اصلا خوب نبود. امیدوارم منو بخشیده باشی.
تازه یادم افتاد منظورش چیه؟ با لبخند گل رو بوییدم و توی دلم گفتم: من تو رو همون لحظه بخشیدم. فقط یه کم از دستت عصبانی شدم.
-آزیتا عاشق گل رز! همیشه تو اتاقش پر از رز قرمز!
با کنجکاوی نگاهش کردم. پریسا یه چیز هایی در مورد دختر عمه اش بهم گفته بود. اونقدر که به آزیتا حسودی ام می شد به ماهک حسودی ام نمی شد. حساس بودن من نسبت به ماهک بخاطر این بود که نسبت به سینا احساس مالکیت داشتم. اما آزیتا... آه! آزیتا حتما برام رقیب سرسختی بود. هرچند من دیگه هیچ وقت نمی تونستم به پرهام برسم. وای پرهام اگه بدونی چقدر دوستت دارم هیچ وقت پیشم حرفی از آزیتا نمی زدی که اینطوری ویرون بشم.
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-آزیتا خیلی خوشبخته که تو اینطوری ازش تعریف می کنی و بهش علاقه مندی!
زیرکانه نگاهم کرد و گفت:
-نظر لطفته! اما من هیچ علاقه ای به اون ندارم.
خدا بگم چی کارت کنه پرهام. اول ته دل آدمو خالی می کنی بعد می گی دوستش ندارم؟
-چرا به حرف خاله نسترن گوش نمی کنی؟
-من نمی تونم با دختری که هرشب رو با یه مرد صبح می کنه ازدواج کنم.
دهنم از تعجب باز مونده بود!
کنارم نشست و با چشمهای خمارش بهم نگاه کرد:
-یکتا؟
نگاهش كردم. تو چشم هام خيره شد و گفت:
-سينا رو دوست داري؟!
-چرا اين سوالو مي پرسي؟
سرم پايين بود و به سنگ ريزه هاي توي حياط نگاه مي كردم.
-چون برام مهمه! مي خوام تو چشم هام نگاه كني و جوابمو بدي!
سرمو بلند كردم و تو چشم هاش خيره شدم. مي خواستم بگم" آره، دوستش دارم!" اما پشيمون شدم. چشم هاش بهم اجازه نمي داد دروغ بگم. با تحكم گفت:
-جوابمو بده! مي دونم تو هيچ علاقه اي بهش نداري! فقط مي خوام بدونم چرا باهاش ازدواج كردي؟!
اشك تو چشم هام جمع شد. سرمو برگردوندم و گفتم:
-چون مي دونستم اوني كه دوستش دارم منو نمي خواد!
-اين دليل نمي شه كه با يه نفر ديگه ازدواج كني!
-چرا مي شه! وقتي اوني رو كه مي خواي نداري و يه نفر پيدا مي شه كه دم از عشق مي زنه! به اميد اينكه عاشقش بشي باهاش ازدواج مي كني!... اما... اما بعد مي فهمي كه چه اشتباه بزرگي كردي! قلبت هنوز متعلق به يه نفر ديگه است! پابه پا سينا خنديدم. باهاش زندگي كردم . شايد يه مدت خيلي كوتاه، اما باهاش بودم! نمي گم دوستش ندارم! مي گم هنوز عاشق يه نفر ديگه ام!عشق اولم!
نفس عميقي كشيدم و قبل از اينكه اشك هامو ببينه بلند شدم و به خونه رفتم. دو ساعت بعد خاله اينا رفتن و منم پشت پیانو نشستم و واسه دل بیچاره خودم زدم. نمی دونستم چه مرگمه! دلم پرهامو می خواست! از اون طرف دلم واسه سینا می سوخت. می دونستم خیلی بهم وابسته است.

 

صدای زنگ گوشی ام بلند شد. سینا بود! برای اینکه کمتر به پرهام فکر کنم جواب دادم.
-الو یکتا؟
-سلام.
کمی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید. هردومون ساکت بودیم. بلآخره سینا این سکوت سنگینو شکست و گفت:
-باید ببینمت.
-که ایندفعه بکشیم؟
بعد از مکث کوتاهی گفت:
-دارم می آم اونجا.
-خداحافظ!
-خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و جلوی میز توالت نشستم. بی اختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نمی دونم چقدر گریه کردم که صدای مامان منو به خودم آورد:
-یکتا بیا پایین سینا اومده!
بلند شدم و اشک هامو پاک کردم. چشم هام سرخ سرخ شده بود. سریع یکم رژ به لبم و یکم پنکک به صورتم زدم.
سینا تقه ای به در زد و داخل شد و بدون اینکه منتظر تعارف من بشه روی مبل یه نفره ای که گوشه اتاقم بود نشست و به در و دیوار خیره شد. با اخم گفتم:
-چی کارم داری؟ زودتر بگو.
-وسایلتو جمع کن بریم.
-آهان! حالا می شه بگی کجا؟
-خونه ات!
-خونه ی من اینجاست.
-خونه ی تو خونه ی منه! لعنتی! اینو بفهم.
-نمی خوام! نمی خوام بفهمم! همه ی عشقی که به من داشتی با اون سیلی برام پوچ شد. می فهمی؟
- يكتا با اعصاب من بازي نكن. زود وسايلتو جمع كن!
-ن...می...خوام!
لبه تخت نشست و سرشو بین دست هاش گرفت. بلند شدمو کنارش نشستم. از خودم بدم اومد. نباید اینقدر اذیتش می کردم. سینای من پاک پاک بود و هیچ گناهی نداشت. تنها گناهش عشق زیاد بود. مثل خودم. هر دومون عاشق بودیم. اما نه عاشق همدیگه! اون منو می خواست و من یکی دیگه رو!
سرشو بلند کرد و با چشم های خیسش نگاهم کرد. خودم رو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
-کی بر می گردیم؟
توی چشم هاش برق خوش حالی جهید و گفت:
-هر وقت که تو بگی عزیز دلم.
و بعد سرم رو تو آغوشش گرفت و گفت:
- دوستت دارم. یکتا، دیگه هیچ وقت تنهام نزار! قول بده، قول بده که دیگه تنهام نمی زاری و همیشه پیشم می مونی. آخه تو عشقمی! من فقط به امید تو زنده ام! اگه یه روز تنهام بزاری و بری بدون اول منو با دست های قشنگت کشتی و رفتی. شاید بدون تو زنده بمونم، اما هیچ وقت زندگی نمی کنم.
سرمو بوسید و گفت:
-الهی من قربونت برم. ای کاش اون لحظه دستم می شکست. آخه عزیزم، تو نگفتی وقتی ببینم کنارم نیستی چه حالی می شم؟

 

-الهی من قربونت برم. ای کاش اون لحظه دستم می شکست. آخه عزیزم، تو نگفتی وقتی ببینم کنارم نیستی چه حالی می شم؟
-خب تو هم حرص منو در آوردی!
-من؟ مگه من چی کار کردم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-من از ماهک خوشم نمی آد.
با انگشتش چانه ام رو گرفت و سرمو بالا برد و با تعجب نگاهم کرد:
-یعنی تو بخاطر ماهک ناراحتی؟
سرمو تکون دادم که یعنی "آره"!
بغلم کرد و گفت:
-عزیز دلم آخه چرا به من نگفتی؟ من فکرشو هم نمی کردم تو اینقدر حساس باشی. باور کن ماهک هم هیچ منظوری نداره.
بلند شدم و لباسامو پوشیدم و با سینا به پایین رفتم. مامان با دیدنم لبخند زد. معلوم بود از اینکه دارم بر می گردم سر زندگی ام راضیه. بابا هم پیشونیمو بوسید و منو سینا از هردوشون خداحافظی کردیم. از در که بیرون اومدیم سینه به سینه نیما خوردم. با خوشحالی گفتم:
-سلام داداشی! عیدت مبارک!
با تعجب گفت: شما اینجا چی کار می کنین؟ مگه شما شمال نبودین؟
بغلش کردمو بوسیدمشو گفتم:
-الهی قربونت برم بودیم، اما زود برگشتیم.
نیما هم منو بوسید و روبه سینا گفت:
-حالا چرا نیومده دارین میرین؟ ما رو قابل نمی دونین؟
سینا: این چه حرفیه؟ دیگه مزاحم نمی شیم. تو برو استراحت کن، حتما خسته ای!
نیما ژست نظامی گرفت و گفت:
-چشم آقای دکتر.
با خنده از هم خداحافظی کردیم. وقتی سوار شدم سینا پخش ماشینو روشن کرد و آهنگ ملایمی گذاشت. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو چشم هامو بستم. به اتفاقات این چند روز فکر می کردم.
وقتی یادم اومد که پرهام الآن توی تهرانه بی اختیار لبخند زدم. خدایا چرا کمکم نمی کنی که فراموشش کنم؟ من زن سینا هستم و نباید به یه مرد دیگه حتی فکر هم بکنم. آه، خدایا کمکم کن بتونم از فکر پرهام بیرون بیام.
با نوازش دست سینا روی صورتم چشم هام رو باز کردم.
-خسته ای؟
-آره! خیلی خسته ام.
اما سینا نفهمید من از بازی روزگار خسته شدم. از این که چرا باید پرهام رو دوست داشته باشم اما تو آغوش سینا برم و به اون پناه ببرم. احساس بدی داشتم. احساس می کردم دارم به سینا خیانت می کنم.
سینا اما خیلی خوشحال بود. با لبخند گفت:
-می خوام یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم. خیلی وقته که تو خونه مون مهمونی برگزار نشده.
-به چه مناسبت؟
-به مناسبت.... به مناسبت... چه می دونم؟ فکر کن به مناسبت برگشتنت به خونه.
با خنده گفتم: اما من فقط پنج روز بود که به خونه نیومده بودم.
-اما نفهمیدی که همون پنج روز واسه من مثل پنج سال بود؟!
-بهتر نیست به فکر خرید واسه عروسی پریسا باشیم؟
-اُوه! کاملا فراموش کرده بودم. پس فردا عروسی پریسا و وحیده!
مسیرش رو عوض کرد و گفت:
-پس بهتره از همین حالا به فکر خرید باشیم. چطوره؟
با تکون دادن سرم موافقتم رو اعلام کردم. سینا سریع مسیرو عوض کرد و بعد از چند دقیقه ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
به سلیقه ی من واسه سینا یه دست کت و شلوار طوسی خریدیم. اما من هنوز نتونسته بودم لباس دلخواهم رو پیدا کنم. دلم می خواست واسه عروسی پریسا تک باشم. نمی دونم چرا! شاید بخاطر اینکه پرهام اونجا حضور داشت. اه! من حتی هنوز هم پرهامو فراموش نکرده بودم. وقتی از جلوی ویترین یه مغازه رد می شدیم چشمم به یه پیراهن طوسی دکلته که تقریبا تا بالای زانو ام بود افتاد. با لبخند گفتم:
-به نظرت اون چه طوره؟

 

-به نظرت اون چه طوره؟
سینا که خوب متوجه انتخاب من نشده بود گفت:
-منظورت اون لباس آبیه اس؟ به نظر من خیلی تو تنت قشنگه.
خندیدم و گفتم:
-نه سینا، منظورم اون لباس طوسی است.
چشم های سینا گرد شد و گفت: اون که خیلی بازه.
خودمو به نشنیدن زدم و گفتم: آره خیلی خوشگله!
سرشو چندبار تکون داد و گفت: نه من نمی زارم اونو بپوشی! ببین چقدر کوتاهه!
-سینا تو که این جوری نبودی! هیچ وقت با پوشش من مشکلی نداشتی! نکنه این چند روزه پاک قاطی کردی، ها؟
با عصبانیت و تحکم گفت:
-همین که گفتم. سر حرف منم حرف نزن. اگه از اون لباس خیلی خوشت اومده من حرفی ندارم واسه ات می خرم، اما فقط باید واسه خودم بپوشی.
در حالی که از شدت عصبانیت به وضوح می لرزیدم گفتم:
-متوجه منظورت نمی شم؟ یعنی من باید مطابق میل آقا رفتار کنم؟ نه جونم، من هر طور دلم بخواد لباس می پوشم.
بعد دستمو از توی دستهای گرمش بیرون کشیدم و گفتم:
-هروقت نظرت عوض شد می تونی بیای دنبالم.
و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم. سینا هم چند دقیقه بعد اومد. با دیدن بسته ای که دستش بود لبخندی پیروز مندانه زدمو گفتم:
- آفرین! حالا شدی یه پسر بچه ی حرف گوش کن! یه بوس بده به مامان!
اما برخلاف انتظارم سینا حتی به من نیم نگاهی هم نینداخت. با دلخوری سرمو به سمت پنجره برگردوندم و مشغول تماشای خیابانها شدم. وقتی جلوی در نگه داشت بدون اینکه نگاهش کنم پیاده شدم و به داخل رفتم و روی کاناپه نشستم. سینا هم اومد و بی توجه به من به بالا رفت و لباسشو عوض کرد و اومد. ماهواره داشت یه فیلم خانوادگی که اتفاقا خیلی هم باز بود رو نشون می داد که دیدم کنترل رو از دستم گرفت و کانالو عوض کرد. با اخم بلند شدم به آشپزخونه رفتمو یه قهوه واسه خودم درست کردم و همونجا نشستمو مشغول خوردن شدم. انگار امسال قسمت نبود ما با هم یه روز خوش داشته باشیم.

به ساعت نگاه کردم. ساعت یازده بود و من متوجه گذشت زمان نشده بودم. به هال برگشتمو دیدم سینا همونجا روی کاناپه خوابش برده. یه پتو روش انداختم. با دیدن قیافه ی معصومش تو خواب تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و ای کاش من دوست داشتن رو به عشق ترجیح می دادم.
می خواستم از کنارش بلند شم که با یه حرکت منو به طرف خودش کشوند و ناغافل بوسه ای به لبم زد. با اخم گفتم:
-تو بیدار بودی؟
موهاش رو مرتب کرد و گفت: نه، خواب بودم، عطر تنت منو از خودم بی خود کرد.
بلند شدم برم که بازم منو به طرف خودش کشید و دست هاشو دور بدنم حلقه کرد. حالا دیگه روم تسلط کامل داشت. گردنمو بویید و گونه مو بوسید. چون از دستش عصبانی بودم از بغلش در اومدم و به اتاق رفتم. وقتی درو بستم صداشو شنیدم که گفت:
-لعنت به من! باز خراب کردم.
صبح که از خواب بیدار شدم سینا تو خونه نبود. دست و صورتمو شستمو رفتم پایین. بعد از خوردن یه صبحانه مفصل کتابمو برداشتمو روی کاناپه نشستم و مشغول خوندن شدم. هنوز چند صفحه تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد. شماره ی سینا بود. با اکراه گوشی رو برداشتم.
-سلام.
-سلام عزیزم. من امروز دیر میام خونه، سریع آماده شو تا بیام ببرمت خونه تون.

 

سلام عزیزم. من امروز دیر میام خونه، سریع آماده شو تا بیام ببرمت خونه تون.
-لازم نیست بیای خودم هم می تونم برم.
-یکتا لجبازی نکن. حاضر شو دارم میام. بزار خیالم راحت بشه.
-خیلی خب آقای دکتر جوش نزن پوستت خراب می شه.
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-دوستت دارم یکتا. خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی رو گذاشتمو رفتم تو اتاق و آماده شدم. یک ساعت بعد سینا اومد دنبالم. درو باز کردم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین. با دیدنم لبخند زد و سلام کرد. زیر لب جوابشو دادمو سوار شدم. بین راه هیچ کدوممون تمایلی برای شکستن سکوتی که بینمون بود نداشتیم. جلوی در وقتی می خواستم پیاده شم دستمو گرفت و منو نشوند و گفت:
-لعنتی آخه مگه من چی گفتم که اینطوری می کنی؟
اخم کردمو جوابشو ندادم. دستمو بوسید و گفت:
-باهام آشتی کن!
زیر لب گفتم:
-خداحافظ.
و پیاده شدم. مامان وقتی منو دید با تعجب پرسید:
- با سینا اومدی یا نه؟
با خنده گفتم:
-آره مامان جون! سینا گفت امشب دیر میاد خونه منو رسوند و رفت. حالا می زاری بیام تو؟
-بفرما. چرا سینا نیومد بالا؟
-چه می دونم. عجله داشت.
داخل شدمو مانتوم رو از تنم در آورد که یه هو یه نفر دستشو گذاشت روی چشمم. با خنده گفتم:
-خوبی داداشی؟
نیما منو روی هوا چرخوند و گفت:
-اول سلام بعدا کلام!
-سلام. خوبی؟
-سلام. مرسی. خوب شد اومدی امروز قرار بود با مهتاب بریم سینما تو هم باهامون می آی؟
-نه داداشی! شما راحت باشین.
مامان که این روزها خیال داشت مهتاب رو عروس خودش کنه گفت:
-یکتا راست می گه! شما دوتا با هم برین. من باید برم خرید بد نیست یکتا هم باهام بیاد.
نیما اخم کرد و خیلی جدی گفت:
-مامان اگه فکر کردی من تن به ازدواج با مهتاب می دم باید بگم اشتباه می کنی! در ضمن، مهتاب خواستگار های بهتر از منم داره چرا با اونا نمی ره سینما؟ من اگه دعوت مهتابو قبول کردم فقط بخاطر اینه که نمی خواستم دلشو بشکونم. همین!
مامان با اخم گفت:
-یعنی چی؟ تو بلآخره نباید سرو سامون بگیری؟
-مامان خواهش می کنم ادامه نده. من فقط با کسی که دوستش دارم ازدواج می کنم.
مامان هم از همه جا بی خبر لبخند زد و گفت:
-خب زودتر بگو دیگه نیما! حالا طرف کی هست؟
نیما با ناراحتی گفت:
-هر وقت وقتش شد خودم بهت می گم مامان.
مامان غر غر زنان به سمت آشپزخونه رفت و منم با نیما به اتاقش رفتیم و از هر دری حرف زدیم. یه هو نیما گفت:
-یکتا، خبری از مهشید نداری؟
-راستش نه! خیلی وقته که بهم زنگ نزده.
نیما با ناراحتی گفت:
-به منم زنگ نزده.
-خب چرا خودت بهش زنگ نمی زنی؟
-آخه احساس می کنم خوشش نمی آد با من حرف بزنه.
توی دلم گفتم: نیما اونم تو رو دوست داره اما می ترسه تو قبولش نکنی!
بلند شدمو گوشی رو برداشتمو شماره مهشیدو گرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن بلآخره جواب داد:
-الو.
-سلام مهشید.
با خوش حالی گفت: سلام یکتا خوبی؟
-از احوال پرسی های شما. عیدت مبارک.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-باور می کنی سال های شمسی رو از یاد بردم؟
خندیدمو گفتم: عیب نداره عزیزم. اینجا یه نفر هست که خلی دوست داره صداتو بشنوه.
بعد گوشی رو به نیما دادم و از اتاق اومدم بیرون.

مامان میز نهارو چیده بود. وقتی منو دید با لبخند گفت:
-همین الآن می خواستم صداتون کنم. نیما کجاست؟
-بالاست! داره با تلفن صحبت می کنه.
مامان مرموز نگاهم کرد. می خواست ازم چیزی رو بپرسه که صدای زنگ اف اف بلند شد. دویدم و درو واسه بابا باز کردمو مثل همشیه پشت در قایم شدم. بابا درو باز کردو منم بلافاصله خودمو انداختم تو بغلش. بابا خندید و منو بوسید و گفت:
-اینجا چی کار می کنی بابایی؟
منم بوسیدمش و نیما بجای من جواب داد:
-اومده خودشو واسه بابا جونش لوس کنه.
مامان با دیدنم گفت:
-یکتا بیا پایین. چرا تو اینقدر بی ملاحظه ای؟ امیدوار بودم حالا دیگه این عادت هاتو کنار گذاشته باشی.
بابا بجای من جواب داد: خانم اذیتش نکن. من هیچ مشکلی ندارم.
مامان غر غر کنان گفت:
-مشخصه! روزی هزارتا دارو می خوره.
درحالی که به طرف آشپزخونه می رفت ادامه داد:
-بیاین نهار بخورین.
از بغل بابا پایین پریدمو به طرف آشپزخونه دویدم. بعد از نهار منو مامان واسه خرید بیرون رفتیم و موقع برگشت مامان لباسش رو از خشك شویی گرفت به خونه برگشتیم. مامان یه پیراهن آستین حلقه ای زرشکی دوخته بود که خیلی تو تنش قشنگ بود. وقتی لباس منو دید با اخم گفت:
-یکتا فکر نمی کنی این لباس خیلی کوتاه و بازه؟
با بد خلقی گفتم:
-مامان جون لباس خودت هم دست کمی از لباس من نداره ها!
-درسته اما من روش شال می زارم تو چی؟
-به نظر من لباسم موردی نداره.
مامان دیگه چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت. چند دقیقه بعد صداش رو شنیدم که به سینا تعارف می کرد. سریع مانتو مو پوشیدم و به پایین رفتم. سینا با دیدنم لبخند زد و سلام کرد. برای اینکه مامان اینا چیزی نفهمن خیلی عادی گفتم:
-سلام. چرا نمی یای داخل؟
-خسته ام. می خوام یه کم استراحت کنم. حاضری؟
-آره بریم.
و از همه خداحافظی کردمو همراه سینا سوار ماشین شدم. به خونه که رسیدیم مایو پوشیدم و رفتم تو استخر! آب سرد بود اما حال می داد! پاهامو جمع کرده بودم و به موج های کوچیکی که با حرکت دست من ایجاد می شد نگاه می کردم. سینا هم اومد و پشت سرم ایستاد. سرمو روی پاهام گذاشتم و چشم هامو بستم. سینا همونطور با لباس اومد داخل آب و پشت من نشست و خودشو بهم چسبوند و دستاشو دور بدنم حلقه کرد. سرمو بوسید و گفت:
- تازه سرما خوردگی ات خوب شده.
برگشتم و بهش خیره شدم. یه هو بلندم کرد و منو با خودش برد به شهر عشقش که من توش سهم خیلی بزرگی داشتم اما راضی نبودم.
روز بعد ساعت شش سینا اومد آرایشگاه دنبالم. وقتی منو دید سوتی زد و گفت:
-خیلی خوشگل شدی! بهتره که نریم.
-چی؟
-آخه من بعید می دونم بتونم خودمو کنترل کنم.
بی اختیار خندیدم. سینا با لبخند گفت:
-الهی من فدای اون خنده هات بشم. دیگه باهام قهر نکن.
چون نمی خواستم زیاد اذیتش کنم لبخند زدم و چیزی نگفتم.

جلوی باغ من زودتر از سینا پیاده شدم تا سینا ماشین رو به پارکینگ ببره. خاله نسترن با خوش رویی با هامون احوال پرسی کرد. بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم سینا هم اومد و با دیدن من اخم هاش رفت تو هم اما چیزی بروی خودش نیاورد. مثل اینکه دلش نمی خواست زیاد بهم گیر بده تا باز باهاش قهر کنم. دستمو گرفت و باهم به سمت مهمونها رفتیم. با دیدن پریسا توی لباس سفید عروسی لبخند زدم و به طرفش رفتمو باهاش رو بوسی کردم. سینا هم با وحید خوش و بش کرد. خاله نسترن به طرفم اومد و گفت:
-یکتا پرهام کارت داره.
چون می دونستم سینا رو پرهام حساسه و نمی ذاره برم پیشش به دروغ رو به سینا گفتم که نیما کارم داره و بعد ازشون دور شدم و به طرفی که خاله نسترن اشاره کرده بود رفتم. چون هنوز تعداد زیادی از مهمونها نیومده بودند ته باغ خلوت بود و کسی اونجا رفت و آمد نمی کرد. با چشم هام دنبالش می گشتم که صداش منو درجام میخکوب کرد:
-سلام خانم خوشگله!
با لبخند گفتم:
-سلام پرهام! حالت چطوره؟
به طرفم اومد و گفت:
-حالا که تو رو دیدم بهتر شدم.
بی اختیار لبخند زدمو دستش رو به گرمی فشردم. بعد با کنجکاوی گفتم:
-چرا خاله رو فرستادی دنبالم؟ چرا خودت نیومدی پیشمون؟
دستشو لای موهاش برد و گفت:
-چون نمی خواستم کسی بفهمه...
-اتفاقی افتاده؟
پرهام انگار حرف منو نشنید چون مثل آدم های مسخ شده گفت:
-تو این لباس خیلی قشنگ تر از قبل شدی.
سرمو انداختم پایین. توی اینجور مواقع عصبانی می شدم اما نمی دونم چرا همیشه در برابر پرهام کم می آوردم!
پرهام یکم بهم نزدیک تر شد و با انگشتش سرمو بالا گرفت و تو چشم هام خیره شد!
سرشو برای بوسیدنم نزدیک آورد که مثل برق گرفته ها به عقب هولش دادم و بدون اینکه چیزی بگم ازش دور شدم. به وسط باغ رسیدم. سینا با دیدنم به طرفم اومد و گفت:
-نیما چی کارت داشت؟
تو چشم هاش نگاه کردم. انگار می خواست یه مجرم رو دستگیر کنه!
با لکنت گفتم:
-هیچی... ازم می خواست مهتابو ببرم پیشش. آخه خودش خجالت می کشید بهش زنگ بزنه.
خودم هم نمی دونم چطوری این دروغ مسخره و بی معنی رو تحویلش دادم.
سینا سرشو تکون داد و گفت:
-که اینطور!
از نگاهش چیزی دستگیرم نشد. اما برای اینکه از دستش فرار کنم چشم هام به هر طرف می چرخید تا شاید یه آشنا پیدا کنم. با دیدن مهتاب رو به سینا گفتم:
-بهتره برم سفارش نیما رو واسش ببرم.
بعد بدون اینکه منتظر جواب سینا بشم ازش دور شدم. مهتاب با دیدنم گفت:
-وای دختر تو معرکه شدی!
با مهتاب رو بوسی کردم و به دروغ گفتم:
-مهتاب نیما گفت بریم پیشش! اما چیزی بروش نیاری. گفت خجالت می کشه... متوجه هستی که...
مهتاب حرفمو قطع کرد و گفت:
-حواسم هست. اما اول بریم تا من به پریسا تبریک بگم.
با هم پیش پریسا و وحید رفتیم. بعد همراه مهتاب به طرف نیما و متین و بهاره رفتیم. نیما با دیدن مهتاب اخم هاش تو هم رفت اما چیزی بروی خودش نیاورد. آروم زیر گوشش گفتم:
-اینقدر ضایع نباش!
بعد به مهتاب چشمک زدم. با شروع شدن موزیک دست بهاره رو گرفتم و باهم به میدون رفتیم. متین با اعتراض دست بهاره رو گرفت و روبه من گفت:
-یکتا جان اشتباه گرفتی عزیزم. این مال خودمه!
بهاره مستانه خندید و من دست های سینا رو دور کمرم حس کردم. برگشتم و به چشم های عاشقش نگاه کردم. لبخند زد و دستمو گرفت. چراغ ها خاموش شد. چند لحظه بعد چشم هام به تاریکی عادت کرد. سینا تو چشم هام نگاه کرد و گفت:
-آخ اگه دور و برم کسی نبود می دونستم باهات چی کار کنم. آخه تو که نمی دونی چقدر ناز شدی.
به شوخی گفتم:
-وااااییییی! ترسیدم، بهتره من امشب با نیما برم. به تو نمیشه اعتماد کرد.
لب های گرمشو روی لبهام حس کردم. بوسه ای عمیق و محکم به لبهام زد. با اعتراض گفتم:
-بی ادب! همه دیدنمون!
-اولا؛ چراغ ها خاموشه! ثانیا؛ دیدن که دیدن، خانممی دوست دارم ببوسمت!
موزیک تموم شد و چراغ ها روشن شد. وقتی داشتیم برمی گشتیم نیما و مهتاب رو دیدم که دست همو گرفتن و بر می گردن. یه دفعه بهاره به سمت دستشویی دوید و متین و مهتاب هم پشت سرش. سینا می خواست بره که گفتم:
-بهتره مزاحمشون نشی. بهاره بهم گفته که بارداره


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:43 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه